9. یوسف جواب داد: «اینها پسران من هستند كه خدا در مصر به من داده است.»یعقوب گفت: «آنها را پیش من بیاور تا برای ایشان دعای بركت بخوانم.»
10. چشمان یعقوب به علّت پیری تار شده بود و نمیتوانست خوب ببیند. یوسف پسرها را نزد او آورد. یعقوب آنها را بغل كرد و بوسید.
11. یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فكر نمیكردم دوباره تو را ببینم. امّا حالا خدا حتّی فرزندان تو را هم به من نشان داده است.»
12. سپس یوسف آن دو را از روی زانوهای یعقوب برداشت و در مقابل وی سجده كرد.