16. و خودش به اندازهٔ صد متر از آنجا دور شد. به خودش میگفت، «من طاقت ندارم مردن پسرم را ببینم» و همانطور كه آنجا نشسته بود، شروع كرد به گریهكردن.
17. خدا، صدای گریهٔ پسر را شنید. فرشتهٔ خدا از آسمان با هاجر صحبت كرد و گفت: «ای هاجر، چرا پریشانی؟ نترس. خدا گریهٔ پسر را شنیده است.
18. بلند شو، برو پسر را بردار و آرام كن. من از نسل او ملّتی بزرگ به وجود میآورم.»
19. خدا چشمهای او را باز كرد و او در آنجا چاهی دید. رفت و مشک را پُر از آب كرد و مقداری آب به پسر داد.