3. خودت را خوب بشوی، کمی عطر بزن و بهترین لباس خود را بپوش. آنگاه به خرمنگاه برو؛ ولی تا وقتیکه خوردن و نوشیدنش تمام نشده، نگذار بفهمد تو در آنجا هستی.
4. از جایی که میخوابد اطمینان حاصل کن. وقتی به خواب رفت برو، رویانداز او را از روی پاهایش کنار بزن و نزد پای او دراز بکش. او آن وقت به تو خواهد گفت چه باید بکنی.»
5. روت در جواب گفت: «هرچه بگویی انجام خواهم داد.»
6. پس روت به خرمنگاه رفت و درست مطابق هرآنچه مادر شوهرش به او گفته بود، رفتار کرد.
7. وقتی بوعز از خوردن و نوشیدن دست کشید و کاملاً سرحال آمد، رفت و روی پشتهٔ جو خوابید. روت به آهستگی به او نزدیک شد، رویانداز را به کناری زد و نزد پای بوعز دراز کشید.
8. در نیمههای شب بوعز ناگهان از خواب بیدار شد و برگشته با تعجّب دید که زنی نزد پای وی خوابیده است.
9. بوعز پرسید: «تو کیستی؟»روت جواب داد: «ای آقا، بندهٔ شما روت هستم. شما یکی از اقوام نزدیک من هستید و سرپرستی من به عهده شماست. پس خواهش میکنم با من ازدواج کنید.»